پرنده گفت : « چه بوئی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . »
پرنده از لب ایوان
پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
ولحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه میکرد
پرنده ، آه فقط یک پرنده بود
نظرات شما عزیزان:
|