و عشق نا شکوفايم هراسان از آغوشم گريخته بود.
اما ناگهان ورق برگشت...
يک روز نام تو را شنيدم و همان دم نفسم در سينه حبس شد.
در آن هنگام بود که هستي من با تو در آميخت.
راستي آيا تو از اين اعجاز خبر داشتي؟
که من بي آنکه تو را شناخته باشم با شنيدن نام تو، دانستم
که محبوب خويش را يافته ام.
با شنيدن نخستين کلمات تو، اين گمان بر من گذشت که تو
زندگي مرا چون شمعي در تاريکي شب فروغ جاودانه اي بخشيدي.
وقتي که براي اولين بار صداي تو را شنيدم، رنگ از رخم پريد
و بي اختيار ديده بر زمين افکندم.
و آن هنگام بود که دلهاي ما با نگاهي خاموش از همديگر
سلام عشق را ربودند.
من نام تورا در نگاه تو خواندم و بي آنکه از خودم چيزي
پرسيده باشم، به خويش پاسخ گفتم که
آري اوست، تنديس اميد و رويايي من.
آري اوست...
نظرات شما عزیزان:
|