من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده هستی را ، در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را می شنوم ، می بینم !
من به این جمله می اندیشم !
به تو می اندیشم !
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم !
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم !
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان .
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب !
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند !
اینک این من که به پای تو در افتادم باز .
ریسمانی کن از آن موی دراز .
تو بگیر !
تو ببند !
تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو .
قصه ی ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
فريدون مشيري
نظرات شما عزیزان:
|