اگر سرچمه ي اك عالم را به من بخشند
و يا ابري به پهناي زمين در من فرو آيد
اگر آن اك سيل آسا ره پنهاني دل را به سوي ديده بگشايد:
لهيب درد خامو مرا تسكين نخواهد داد
غم تلخ مرا از خاطره بيرون نخواهد برد
مگر مرگ آيد و راه فراموشيم بنمايد
من از داروي شور اك در شبهاي بيداري
چه اميدي به غير از اين توانم داشت
كه درد تازه اي بر دردهاي من نيفزايد
چنان گمگشته در خويشم كه هيچم رهنمايي نيست
چنان بر كنده از خاكم كه از من نقش پايي نيست
چنان بر كنده از خاكم كه از من نقش پايي نيست
كجايي اي ديار دور,اي گهواره ديرين!
كه از نو تن به آغوشت سپارم در دل شب ها
به لالايي نسيمت كودك آسا ديده بر بندم
به فرياد خروست ديده بر دارم ز كوكب ها
سپس صبح تو را بينم كه از بطن سحر زايد
ديار دور من اي خاك بي همتاي يزداني
خيالت در سر زردشت و مهرت در دل ماني!
ترا ويران نخواهد ساخت فرمان تبهكاران
ترا ويران نخواهد ساخت آتش هاي شيطاني
اگر من تلخ ميگريم چه غم زيرا تو ميخندي
اگر من زود ميميرم چه غم زيرا تو ميماني
بمان! تا دوست يا دشمن ترا همواره بستانند.
نادر نادرپور
نظرات شما عزیزان:
|