تمام راهها را به سوی جاده تنهایی میپویم و در اضطراب گلبوته های جدایی, چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق آذین میبندم.
به تو فکر میکنم که چگونه در گلزار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی.
پس باور کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است.و من در انتهای غروب, نگاهم را به سوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند.
کوه با نخستین سنگها شکل میگیرد.
طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز می شوند و انسان با نخستین درد.
اما من با اولین نگاه تو آغاز شدم.
پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خشکیده ام ببار.
باور کن با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها نسیم روحبخش یاد تو را در وجودم زمزمه میکنند.ای کاش میتوانستم قطره قطره خون رگان خود را جاری سازم و این مردم را به شهری از شهرهای محبت می بردم تا ببینند خورشیدشان کجاست و یاری ام کنند.
عزیزا : وقتی امید و یاس با هم برابر باشند زندگی چه معنایی دارد, چه لذتی خواهد داشت؟ورق که سیاه باشد, قلم را یاری جولان بر عرصه ی کاغذ نیست.
چه بگویم و چه بنویسم که کلمات گنجایش بیان محبت تو را ندارد و من به سوی هر کلمه ای که میروم از دستانم میگریزد.
ولی با این همه همین کلمات شکسته بسته را کنار هم می گذارم و امیدوارم بتوانم ذره ای از بسیارت و اندکی از سرشارت زا سپاسگذار باشم.
سيد علي اکبر مير حسيني
نظرات شما عزیزان:
|