بيا لختي تامل كن, سرشك ديده زارم
چرا از من ربودي تو مجال ديدن معشوق و دلدارم
كه امشب يار بيمارم به سر عزم سفر دارد
غم اندوه جانگاه از زمين و عرش ميبارد
چرا راه تماشا را گرفتي از من غمگين
تو اي ابر سيه برگرد نبار امشب غبار تو
بروي چهره معشوق من صدلكه اندازد
اگر يكبار ديگر من نبينم چهره او را
درخت غم به جانم ريشه ميسازد
نگاري را كه عمري در دلش بودم
همان معشوقه اي را كه ددل زارم تمنا مي كند هر دم
ز دستم مي رود افسوس و ديگر بر نمي گردد
خدايا بنگر اين بي تابي دل را
به خود ميپيچد و از هجر مي نالد
و تو اي يار ديرينم بيا سيلاب اشكم را نگر غم را تماشا كن
مرا درياب و از پيشم مرو دردم مداوا كن
كه يك دل دارم و از هجر تو بيمار مي گردد
خريداري نباشد اين دل ديوانه ي من را
دلم چون كهنه كالايي در اين بازار مي گردد
مگر من بي وفا بودم كه با من اين چنين كردي
چرا بگذاشتي چشمم بريزد اشك بيماري
چرا اين عاشق درد آشنايت را دل آزار و غمين كردي......
عادل ساجدي
نظرات شما عزیزان:
|