بگو...خودت بگو اینجا که مردمش از دیوار آوارش را میبینند و از دریا طغیانش را از زمین لرزیدنش را از اسمان غریدنش را اینجا که ادمها جز برای رسیدن به انچه میخواهند چشم در چشم کسی نمیشوند من چگونه از عشق برایت بگویم...
مفهوم پشت این سه حرف این قدر نابود شده است و نابودش کردیم که دیگر حتی ارزش این چند جمله را هم نمیدهد...
بگذار به کمتر از عشق قانع باشیم...بگرد ببین دوستی هست؟
گوش کن... جایی که انسانیت مرد...آزادی مرد...حرف زدن از عشق مثل ارزوی تک درختی تنها در بیابان است...که حتی یک قطره اب ندارد اما در دلش اروزی دریاست!
مثل یک ماهی که در تنگ کوچکی ست و به دریا میاندیشد یک ماهی احمق که تنگ خودش در دریاست !
کافی ست بپرد اما دریغ از تلاشی اندک...
ما همه مون مثه همون ماهی هستیم توی تنگ مخصوص خودمون تنگی که درست وسط دریاست...دریایی که همه چیز برای ماست...اگه تنگ و بشکنیم اگه بریم توی دریا...اگه کنار هم باشیم شاید بشه از عشق حرف زد از دوستی گفت ولی الان لطفا
بذارین معنی عشق فقط سکوت باشه تا ازین کثیف تر که هست نشده راجع بهش چیزی نگین...
نظرات شما عزیزان:
|