در كوچه تنهايي تو را مي خوانم
از پشت پنجره هاي بسته تو را مي خوانم
هنگامي كه قاصدك مي آيد با او نام تو را فرياد مي زنم
با شاپركها در آسمان آبي هم صدا مي شوم
و با باران نام تو را بر لب جاري مي سازم
و فرياد مي زنم : به كوچه هاي قلبم بازگرد
ولي افسوس صداي من يكي پس از ديگري
در لا به لاي حرفهايت گم مي شود
و باز هم من دوستت دارم ...
|